دغدغه
مدرسه را می بردند بهشت زهرا، اول می رفتیم مرقد بعدش هم می رفتیم بهشت زهرا ،و بچه های
شاهد(فرزندان شهدا)می رفتند سر مزار پدرهاشون.
یه سال که با یکی از دوستان تو قطعه شهدا می گشتیم و تو هر قطعه که بچه ها را می دیدیم کنارشان
می نشستیم و تنها کاری که می توانستیم بکنیم این بود که فاتحه ای بخوانیم.
تو یکی از قطعه ها یکی از دوستان همکلاسی ام را دیدم ،حالش بد شده بود انگار تازه پدرش شهید
شده، معلم ها در آغوشش گرفته بودند و دلداریش می دادند...
احتمالا هرگز پدرش را ندیده بود ولی هنوز غم دوریش را تحمل نداشت، و انگار ناپدری اش هم که تقریبا
همه سال های عمرش با او زندگی کرده بود هیچ گاه جای پدرش را برایش پر نکرده بود ،برای اول باری
بود که چنین صحنه ی می دیدم ،خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم...
چند ماه بعد همین دوستم با حالی پریشان پیشم آمد و گفت:خیلی ناراحتم!مادربزرگم گفته رضا پهلوی
می خواهد به تهران برگردد،تو ماهواره گفته هفته دیگر می آید و حکومت را می گیرد،من به آنها گفتم که
نمی تواند بیاید ! اما آنها گفتند کار از این حرف ها گذشته...من نگرانم.
دستش را گرفتم و گفتم: باور نکن فقط بلوف می زنند،آنها حتی جرات این فکر را هم ندارند.
از قدرت ایران هراسون هستند و جز حرف زدن کاری نمی توانند بکنند.
"لا تحزن ان الله معنا"
خیلی دلم گرفت برای دل پریشانی اش ،انگار همون هایی که برای این انقلاب خون دادند همون ها باز هم دغدغه حفظ نظام را دارند.
ما عاقلانه فکر میکنیم و عاشقانه عمل میکنیم.(سید حسین علم الهدی)